رگ خواب

ساخت وبلاگ
نوزدهم مرداد است. یک هفته مانده به تولد ۳۲ سالگی‌ام و امروز به قول گراهام گرین مثل همه‌مان که در ته چاه فاضلابیم و گاهی به ستاره‌ها نگاه می‌کنیم، من امروز به موش‌های کف چاه نگاه می‌کردم که وول می‌خوردند و حس چندش بهم می‌دادند. از صبح که بیدار شدم تپش قلب شدید داشتم و اضطرابی تمام وجودم را گرفته بود. مال امروز نیست. چند روز است که اینطور شده‌ام و نمی‌دانم چرا. قبل‌تر به این فکر می‌کردم که اگرچه خوی افسرده دارم و حال نامیزان، اما شانس آورده‌ام که این حال و احوال وضعیت جسمم را مختل نکرده است. که خب، ظاهراً شانس نیاورده‌ام و دارد کم کم علائم فیزیکی‌اش پدیدار می‌شود.کل روز را مثل تمام روزهای اخیرم به بطالت گذراندم. تا توانستم پرخوری کردم و غذای فست فودی آشغال خوردم و بعد نشستم کتابی به درد نخور خواندم و فیلمی دیدم از موج نوی فرانسه که شخصیت اولش در انتها خودکشی کرد. امروز را اینطور شب کردم و درست قبل از اینکه این نحوست درونم فروکش کند زنگ زدم به دوست‌دخترم که هشت نُه ماهی است از ایران رفته و هر چه حال بد داشتم استفراغ کردم رویش و عمیقاً غمگینش کردم. من اگر جای او بودم همین امشب پیام می‌دادم و رابطه‌ای اینطور سمی را تمام می‌کردم. چون آن بیچاره چه گناهی کرده که روان متلاطم و حال وخیم و اوضاع نکبت‌بار من را هر شب باید تحمل کند و دم برنیاورد. البته در این میانه او هم شخصیت معصوم و بی‌نوای رابطه نیست. همین کارها را کم و بیش پارسال که من آن طرف بودم و او این طرف بر سرم درآورد، ولی خب، رابطه بر هم نخورد. گاهی واقعا فکر می‌کنم کدام‌مان آدم بدجنس ماجراست. بهرحال که آن نفس عمیقی که بعد از بالا آوردن محتویات روانم بر روی آن دخترک بی‌گناه کشیدم احوال‌ام را کمی بهتر کرد، ولی لابد باید اینها را رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 39 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 1:31

مدتی است دلم می‌خواهد دوباره برگردم به وبلاگ. نه این وبلاگ و نه نوشتن. رؤیاپردازی می‌کنم که چنل یوتوبی افتتاح کنم و در آنجا از هر چه که دوست دارم و ندارم حرف بزنم. بعد می‌بینم خب ادوات و وسایلی می‌خواهد که گران است و پر زحمت. مخاطب هم که نیست. با این شخصیتی که من دارم بعید است کسی علاقمند باشد اراجیف من را بشنود. بعد فکر می‌کنم دارم به این ایده نه می‌گویم چون خرجش زیاد است و دخلش کم. پس چون ازش پول در نمی‌آید باید بیخیالش شوم. بعد فکر می‌کنم آخر کدام برهه از زندگی‌ام بوده که درست و درمان پول درآورده باشم؟ هر کاری که کردم غلط اقتصادی بوده و تصمیمات نادرست. همین الان هم بلد نیستم به کارها و چیزهایی فکر کنم که ازشان پول دربیاید. در حد بخور و نمیر که درآمد دارم برایم بس است. شاید بخاطر این است که پول اجاره خانه نمی‌دهم که به صرافت رشد اقتصادی نمی‌افتم. بعد می‌بینم خب به این اجاره دادن و ندادن نیست. کلا آدم آینده‌نگری نیستم. بعد به این فکر می‌کنم که پس من کلا به چه دردی می‌خورم؟ حالا به فرض هم که مدرک دکتری‌ام را گرفتم و جایی هم چیزی درس دادم. که چی؟ الان که در اتاق مطالعه‌ی دانشجوهای دکتری نشسته ام دیوار به دیوارم یک جلسه دفاع برگزار می‌شود که قسم می‌خورم دو ساعت تمام استاد راهنما یا داور آنجا داشت زر می‌زد. مطلقا اراجیف می‌گفت و زر می‌زد. من هم این طرف دیوار داشتم قیمت کپچر کارت را نگاه می‌کردم و تعجب می‌کردم که چطور چنین چیز به این کوچکی که تکنولوژی خاصی هم ندارد ۱۴ میلیون قیمتش است؟بعد شروع کردم به خودکاوی‌های احمقانه و بی‌ربط همیشگی. مثلا به این فکر کردم که چرا من اینطوری‌ام که نمی‌توانم خودم را مدیریت کنم یا مجبور به کاری کنم؟ یعنی مثلا پا شدم از خانه‌ام آمدم تهران به سه دلی رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 61 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54

من از این مجتبی شکوری خوشم نمی‌آید. هم از قیافه‌اش بدم می‌آید، هم اینکه با آن سروش صحت دو زاری در تلویزیون می‌نشست و ادای آدم‌های کتاب‌خوانده را در می‌آورد حالم را ازش بهم می‌زد و هم کلا اینطور آدمها که یکهو از ناکجا پیدایشان می‌شود و با لحن ملایم حرف می‌زنند و ادای آدمهای کنجکاو نِرد مثبت اندیش را در می‌آورند بعدا گندشان در می‌آید. به همین خاطر امن‌تر این است که از همان ابتدا ازشان بدت بیاید. با این حال چند شب پیش داشتم در یوتیوب بین مزخرفاتی مثل مقایسه کپچرکارت‌های الگاتو و کامنت‌های چگونه خودارضایی کنیم دختر محجبه‌ی ایرانی و بهت قول میدم محسن یگانه میچرخیدم یوتیوب ویدیویی از این شکوری به درد نخور پیشنهاد داد که عنوانش به نظرم جالب آمد و فریب خوردم و نشستم ببینم حرف حسابش چیست.موضوع از این قرار است که یک کتابی را در این ویدیو توضیح می‌داد که دربارهٔ افسردگی پنهان در کمال‌گرایی است. بعد نویسندهٔ آن کتاب توصیه کرده بود که برای بهبود وضعیت باید نوشت. اولین موضوعی هم که باید درباره‌اش بنویسیم شیوه‌هایی است که به واسطهٔ آن بقا داشتیم. یعنی توانستیم با این وضعیت تخمی کنار بیاییم. من هم امروز صبح که از خواب بیدار شدم حجم عظیمی از عصبانیت بهم هجوم آورده که کلافه‌ام کرده. در عین حال مجبور بودم برای اینکه از تعفن خوابگاه خلاص شوم بیایم دانشکده که مثلا کمی کارهای عقب مانده رساله و مقاله را انجام بدهم که هیچ علاقه‌ای بهشان ندارم. بعد گفتم خوب است یک قهوه بخورم که کمی سرحال شوم که بوفهٔ دانشکده بسته بود. در مرز انفجار که داشتم به زمین و زمان و آخوند توجه می‌کردم یاد شکوری پفیوز افتادم و به نظرم رسید بد نیست بیایم بنویسم که راهکارهایم برای بقا چه بوده. چرا؟ چون نوشتن تنها کاری است که برا رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 59 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54

آهن. خودم را آهن می‌فهمم. نه استوار و قوی و براق. اتفاقاً سرد و بی‌روح. مزهٔ خون می‌دهم. تلخ و لزج. آهن خون کم که می‌شود قرص آهن می‌خورند. واقعاً هم مزهٔ میله‌های آهنی می‌دهد. مزهٔ خون. سرد. چه زمستان و چه تابستان. سرد است و مرده. در پادگان که تخت‌ها میله‌های آهنی است پایم را به میلهٔ پایین می‌چسباندم. که بتوانم ذره‌ای از خودم فرار کنم.مخاط. خودم را مخاط می‌فهمم که دماغ را کیپ می‌کند و نفس کشیدن را سخت. دماغم همیشه مخاط زیاد تولید می‌کند. تمامی ندارد. خیال می‌کردم بخاطر سیگار اینطور است. اما سیگار نیست. خودش همین است. مثل مخاط‌ام. نرمی‌ام موقتی است. اکسیژن که درونم نفوذ کند سخت می‌شوم و سفت. مانع تنفس. نیازمند تخلیه. نیازمند ریختن در سطل زباله.زباله. لجن. لجن‌ام. از درونم پراکنده می‌شود همهٔ لجن‌های عالم. شنیده‌اید می‌گویند آدم عالم اصغر است و عالم اکبر. این هم خطای بلاهت‌بارشان است. همیشه همه جا مهم احوالات درون آدم بود که! اصغر و اکبر را اشتباه به کار بردید کودن‌ها. لجن‌ام و لجنیم همه. دنبال فرار مالیاتی و سبقت. دردناک است حجم عظیمی از لجنی که هر روز استفراغش می‌کنیم بر سر و صورت عالم و آدم. برادرم میل به خودکشی دارد. از این می‌گوید که دلش می‌خواهد کسی را قطعه قطعه کند. مایل است همه چیز را به یکباره تمام کند. هیچ معنایی برای هیچ چیزی قائل نیست. من آدم مورد اعتمادش هستم که همراهش به دکتر روانپزشک مراجعه می‌کنیم. دکتر می‌گوید بعضی آدمها هرگز نمی‌توانند از زندگی لذت ببرند. همینکه کارهای معمولی زندگی را سامان دهند کافی است. برای کی کافی است؟ خطابش به برادرم است اما من را به فکر فرو می‌برد. آيا می‌توانم زندگی معمولی‌ام را سامان بدهم؟ سامان داده‌ام الان؟ کی قرار است فرو بریزد؟ماد رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 60 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54